شنبه، باز هم همان دختر شانزده ساله بودم که تمام روز از شوق دیدار تو، قرار نداشت. برای اولین بار از دانشگاه که بیرون آمدم، سمت ایستگاه اتوبوس و تاکسی نرفتم؛ کمی پایینتر ایستادم به انتظار تو. دریاچهی کوچکی را که به تازگی درست کردهاند، بسیار دوست دارم. بارها و بارها آنجا قدم زده بودم و هر بار به خودم قول داده بودم که روزی با «تو» به آنجا بروم. آمدی، کنار دریاچه، میان درختها، روی نیمکت ِ نم از باران؛ با تو حرف زدم و دستهایت را بغل کردم و فراموش کردم که نباید دوستت داشته باشم.
هر روز صبح، از خواب بیدار میشوم و با خود میگویم: «همین امروز برای ترک کردنش، آماده باش.»
هر شب، پیش از خواب پیام «شب بخیر» ـَت را میبوسم و فراموش میکنم که روزی نباید دوستت داشته باشم.
پ.ن: امسال بر خلاف سالهای گذشته، با شوق منتظر روز تولدم هستم. :)
داشته باشم ,دوستت داشته ,نباید دوستت ,نباید دوستت داشته منبع
درباره این سایت